شکرانه...
دلم میخواد بنویسم ولی نمی دونم چی... بذار از امروز بگم،رفتیم خانه سالمندان،دیدن مادرایی که ... حس عجیبی داشتم،دوست داشتم ساعت ها بشینم کنار تک تکشون و باهاشون حرف بزنم دست تک تکشونو ببوسم،خاطراتشونو گوش بدم ولی یه بغض ... میخواستم از تک تکشون عکس بگیرم ولی متاسفانه نذاشتن،خیلی حیف شد... چهره تک تک اون مادرای تنها تو ذهنم چادر زده... خدایاااااااا توفیق خدمت به مادر و پدرم عطا کن محتاجم...
آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
||
|